کافه باکارا

یک گپ خودمونی...!

کافه باکارا

یک گپ خودمونی...!

باکارا ( baccara )
در کنار معانی مختلفی که دارد
نام یک از رقم های گل رز هم است که برایم دوست داشتنی اش کرده است!
آن هم یک گل رز زرشکی رنگ و مخملی ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب با موضوع «روزگار نوشت» ثبت شده است

مرد قد بلند

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳

مرد قد بلند ، شتاب صفر تا صد اوج عصبانیتش فقط 3 ثانیه  بود و در اون لحظه نباید جیکمون درمیومد ...در همه ی کارهاش عجله وشتاب داشت و همیشه ی خدا صدای فریاد و داد وبیدادش  با کارگرهای خط تولید به خاطر خطاهاشون  بلند بود و تا چند اتاق آنطرف تر از واحد ما شنیده میشد .

مرد قدبلند و بد اخلاق ،وقتی که پشت میزش مشغول کار بود مدام یک پاشو تکون میداد و در در هوای سرد پاییزی  پنجره رو باز می کرد و  با  یک بلوز تابستانی در اتاق میگشت و آنقدر سرگرم کار بود که از ناهارش عقب میفتاد و معمولا بعد ازما ناهارش رو میخورد ، اونم وقتی که ما بعد از تایم ناهار و استراحت  پشت میز هامون نشسته بودیم و کار میکردیم .

به محض این که درب ظرف غذاش رو باز میکرد ، انگار به جای بوی غذا ، بوی عشق در فضای اتاق آکنده میشد ... بوی عشق زنی که کاملا معلوم بود زمان زیادی رو برای تهیه غذای شوهرش صرف کرده و حتی از ماست و سالاد هم در کنار غذا غافل نبوده ... 

مرد قدبلند و بداخلاق و گرمایی ، این طور وقت هامثل یک بره مظلوم و معصوم میشد ! تلفن هاش رو با آرامش بیشتری جواب میداد و حتی دیگه پاشو تکون نمی داد...

انگار همسرش از راه دور هم بلد بود که مردش رو مثل یک مسکن قوی آروم کنه ، حتی برای چند لحظه ...

 در آخر ، این عصبانیت های نابهنگام و انفجاریش کار دستش داد و  امروز بعد از یک دعوای اساسی با مدیر کارخونه ، استعفا داد و رفت .

مرد قد بلند و بداخلاق و گرمایی و چشم پاک که همیشه حلقه ی دست چپش بدجور خودنمایی میکرد ، دیگه از فردا نمیاد ولی من از الان دلتنگ بوی غذاهای عاشقانه ی همسرش هستم ...

  • باکارا

خرید

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
اسفند ماه سال گذشته با مامانم به خیابان رفتیم تا برایشان خرید عید کنیم ، بعد از دو ساعت خیابان گردی ، خرید ها را انجام دادیم و در نزدیکی خانه بودیم که در تاکسی  به خودم آمدم و دیدم که پلاستیک های خرید در دستم نیست !
فکر کردم  لابد دست مامان است ، نگاه کردم چیزی هم دست ایشون نبود ، یک دفعه گفتم : هیـــــــــن... !!! پلاستیکا کو ؟؟؟
به همین راحتی خرید ها را جاگذاشته بودم .
مامان را راهی خونه کردم و  دوباره برگشتم و تک تک مغازه هایی که در آن خیابان قدم زده بودیم را پرس جو کردم، ولی خبری نبود.
حدس میزدم که  خرید ها را در آخرین مغازه جا گذاشته باشم ،اما آنجا هم نبود !
می دانستم دست خالی به خونه برگردم مامان اول برای من ناراحت میشد که چرا از این سن انقدر حواس پرت هستم و وقتی پیر بشوم میخواهم چکار کنم و بعد برای دوره ی پیریِ غم انگیزِ بچه اش غصه می خورد ، بعد از آن هم غصه می خورد که حتما پولش مشکل داشته و لابد در دوران کاری اش نفهمیده و کاری کرده است که پولش ایراد داشته است ، بعد غصه می خورد برای من که مجبور شده ام دوباره همه ی مسیر را به خاطر او برگردم و حتما کلی خسته شده ام و کاش از اول خودش پلاستیک ها را گرفته بود تا این طوری نمیشدو من اذیت نمی شدم ...
من همه ی این صحبت ها را پیش بینی میکردم و این پروسه ی نگرانی های تمام نشدنی مادرم را در مسائل ریز و درشت  حفظ بودم .
برای همین دوباره به تک تک مغازه های قبلی مراجعه کردم و خرید های قبلی را دوباره خریدم و با ظاهری خندان به خونه رفتم و پلاستیک ها را به مامان دادم ،هرچند ماجرا به خوبی تمام شد ولی هرگز نفهمیدم  پولی را که برای خرید گذاشتم ، دلیل بر حواس پرتی خودم بدانم یا دلیل بر این که به قول مامان پولم ایرادی داشته است ...؟!



  • ۹ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
  • باکارا

بانو جان ...

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۳

بانو جان ،

میدانی ...

در دوره ای که دختران مجرد را به راحتی عامل فتنه ، میوه ی فاسد ، ترشیده و امثال آن میخوانند ...

هرچند ما را با شما قیاسی نیست ،

اما

با آمدنتان بدجوری آبرویمان را خریده اید ...

تولدتان مبارک






  • باکارا

یک فرصت دیگه

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۳


تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

....



بازهم یک فرصت دیگه !

خدایا شکر...

:)


 * شعر از سهراب سپهری

 



  • باکارا